قندان نقره ای - داستان کوتاه و جالب
قندان نقره ای
حدود یک هفته بعد ،
Vikki
پیش مسعود آمد و گفت : " از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان
نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد ؟
"
" خب، من شک دارم ، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد . "
او در ایمیل خود نوشت :
مادر
عزیزم، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشتید، و در ضمن
نمی گم که شما آن را برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است که
قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده . "
با عشق، مسعود
روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود :
با عشق ، مامان