برای نان در آوردن کار می کنی ایمنی را رعایت کن

فعالیت های خطرناک و غیر ایمن ، نیاز به مهندس ناظر ایمنی دارد تا این خاطره های به حوادث تلخ و ناگوار تبدیل نشوند حادثه ای که یک کارگر هرگز انتظار آن را ندارد .

به این مطالب دقت کنید و خود قضاوت نمایید.

******************************

رفتارها- همشهری جوان:
فقط تصورش را بکنید که 12ساعت زیر آوار بمانید و ندانید که نجات پیدا می‌کنید یا نه؛ 12ساعت پشت انبوهی از سنگ و خاک بمانید و نه راه پس داشته باشید و نه راه پیش.

12ساعت فقط به روبه‌رویتان نگاه کنید تا شاید باریکه نوری از میان سنگ و خاک بتابد و امیدتان را دوباره زنده کند. نه، اشتباه نکنید، حرف از زلزله نیست؛ صحبت از 9 کارگر تونل آزادراه زنجان - تبریز است که تا ساعت 5:30 بعدازظهر سوم تیر، بی‌‌خبر از همه جا داشتند کار می‌کردند که یک دفعه تونل ریزش کرد و 12ساعت ملتهب را پشت آن دیوارهای خاکی پشت سر گذاشتند و خدا را شکر این دفعه زنده بیرون‌ آمدند.

کارگران این تونل تنها نیستند، خیلی‌های دیگر هم شغل‌هایی دارند که با «خطر» همسایه است. بعضی‌ها از سر ناچاری این شغل‌ها را انتخاب کرده‌اند و از شرایطشان راضی نیستند.

ولی بعضی‌ها سرشان درد می‌کند برای چنین کارهای پرخطری، اصلا کیف می‌کنند که روی هوا و روی زمین و زیرزمین با «خطر» همکار باشند. در این 4 صفحه به سراغ بعضی از آنها رفته‌ایم.

زنده‌ماندن در ارتفاع 435 متری

از پایین که به آن بالا نگاه می‌کنی شعاع نور خورشید، مستقیم می‌خورد توی چشمت. نوک برج را اگر بخواهی از اینجا و در پایین‌‌ترین نقطه آن ببینی، باید سرت را تا آنجا که ممکن است بالا بگیری؛ آن‌قدر بالا که از همین پایین هم احساس می‌کنی سرت دارد گیج می‌‌رود.

اصلا این ویژگی ارتفاع و بلندی است. اسمش که می‌آید، ناخودآگاه کف پایت تیر می‌کشد، دلت هری می‌ریزد پایین و سرت گیج می‌رود.حالا تصور کن‌ آن بالا، در بلندترین نقطه یک برج 435 متری، چند تا جوان هم‌سن و سال خودت، جانشان را می‌گذارند کف دستشان و روزی 12 ساعت کار می‌کنند.

برای خیلی‌هایمان نگاه کردن از پنجره طبقه دهم یک آپارتمان به پایین، شاید سخت‌ترین کار دنیا باشد. خیلی‌ها هم وقتی بخواهند از بزرگ‌ترین هیجان زندگی‌شان بگویند، ایستادن روی لبه بام مجتمع مسکونی چند طبقه‌شان را مثال می‌زنند.

 اینجا و در برج میلاد، چند نفری هستند که دارند دلهره‌آورترین شغل‌های دنیا را تجربه می‌کنند. درست است که محل کارشان یکی از ایمن‌ترین و حفاظت شده‌ترین کارگاه‌های خاورمیانه است اما بالاخره کار کردن توی این ارتفاع و رودررویی مستقیم با انواع و اقسام خطرها هم حال و هوای خودش را دارد.

کار کردن در یکی از بلندترین ساخته‌های دست بشر، شاید برای ما سخت‌ترین کار دنیا باشد. اما برای «صلاح» و دوستانش، عادی‌‌ترین کار دنیاست.برای رسیدن به محل کار صلاح، باید سوار «آلیماک» شویم؛ اتاقکی شبیه آسانسور که کارگران و مهندسان برج را جابه‌جا می‌کند. اینجا تراز 288 در طبقه نهم برج میلاد است (یعنی در ارتفاع 288 متری)؛ جایی که صلاح سلطانی ـ جوان 27 ساله و ریزنقش سقزی ـ کار می‌کند.

او حالا 6 سالی می‌شود که نانش را از نوک برج به خانه می‌برد. متاهل است و چند روزی می‌شود که پدر شده.

صلاح، عضو گروه 6 نفره «کار در ارتفاع» برج است؛ گروهی که روز و شب‌شان میان زمین و آسمان می‌گذرد و تفریحشان آویزان شدن از یک طناب و کار کردن روی سازه‌های برج است. همه‌شان هم کرد هستند و بچه سقز، دیوان‌دره و کرمانشاه.

از لحاف‌دوزی تا برج‌دوزی
«اولین کارم لحاف‌دوزی بود. پدرم مغازه لحاف‌دوزی داشت و من را هم با خودش می‌برد مغازه تا لحاف و تشک مردم را بدوزم. کارم را دوست نداشتم اما بابام مجبورم کرده بود بروم ور دستش کار کنم. بالاخره با هر زحمتی بود لحاف‌دوزی را ول کردم و آمدم تهران دنبال کار.»

صلاح چند سالی را هم در یک آهنگری در تهران می‌گذراند و دوباره کار را رها می‌کند و در جست‌وجوی شغل جدید، گوشه گوشه تهران را زیر پا می‌گذارد تا بالاخره از دوخت و دوز لحاف‌های مردم با نخ و سوزن، به دوخت و دوز برج میلاد با پیچ و مهره می‌رسد؛ «آمدنم به اینجا خیلی اتفاقی بود.

یک روز که داشتم دنبال کار می‌گشتم، کنار اتوبان همت، یکدفعه به سرم زد که بیایم اینجا. اول گفتند تو خیلی کوچکی و هیکلت مناسب کار ما نیست اما بعد از 3 ـ 2 ماه، کارم را که دیدند قانع شدند برایشان کار کنم».

صلاح از همان اول کار ساخت سازه برج، اینجا بوده؛ «استیج (Stage) یک که آمد بالا، زیر پایمان خالی بود. سازه را تازه داشتند می‌ساختند. کارمان این بود که روی تیرآهن‌ها برویم و وسط زمین و آسمان آهنگری و نصابی کنیم.

الان هم دارم روی دکل و آنتن برج کار می‌کنم. انتهای دکل خیلی تنگ است و فقط 60 سانتی‌متر عرض دارد؛ یعنی به اندازه یک آدم خیلی لاغر و تقریبا اینجا فقط من 56 کیلویی می‌توانم بروم توی فضای داخلی دکل و آخرین پیچ و اتصال‌ها را محکم کنم».

فقط خودم دوست دارم
«خواستگاری که رفتم، برایم شرط گذاشتند که باید تسویه حساب کنی و دیگر بالای برج کار نکنی. خانمم اصلا راضی نبود که شوهرش توی آن ارتفاع به یک طناب بند باشد و بالا و پایین برود. هر چقدر هم اصرار می‌کردم که مواظب هستم و طوری‌ام نمی‌شود، قبول نمی‌کرد، بغض می‌کرد و می‌گفت نمی‌خواهم هر روز را با دلهره شب کنم و چشمم به در باشد تا برسی خانه.»

همین باعث شد که صلاح، 5 ـ 4 ماهی دور از برج باشد و دوباره برود پی کار. اما موقع تسویه حساب، دوباره او را خواستند و همسرش هم به هر زحمتی بود قانع شد و او دوباره در برج میلاد به شغل مورد علاقه‌اش مشغول به کار شد.

حالا هم دارد حدودا با ماهی 400 هزار تومان زندگی‌اش را می‌چرخاند؛ «هر چند همین الان هم هر روز صبح موقع آمدن، هزار بار قسم و آیه می‌دهد که تو را خدا مواظب باش!».

با این حال وقتی از او می‌پرسم «دلت می‌خواهد بچه‌ات را هم به همین کار تشویق کنی» جواب متفاوتی می‌دهد؛ «اصلا دوست ندارم بچه‌ام بیاید این بالا کار کند. من شغلم را دوست دارم؛ با همه هیجان‌ها و خطرهایش.

 وقتی هم که برج افتتاح شود، افتخار می‌کنم که یکی از کارگران اینجا بوده‌‌ام و حتی پیچ‌های سازه‌های بالای برج را هم خودم سفت کرده‌ام. اما اصلا دلم رضا نمی‌دهد که بچه‌ام بیاید همچین کار خطرناکی را بکند. همین که خودم از کارم راضی باشم خیلی است».

خدا هوایش را دارد
بچه‌ها می‌گویند او از عزرائیل امان‌نامه دارد، چون تا به حال از همه اتفاق‌های عجیب و غریبی که برایش پیش آمده، جان سالم به در برده است؛ «سال 82 بود. داشتم توی ارتفاع 280 متری روی سازه‌ها کار می‌کردم و زیر پایم خالی بود.

فقط چند تا تخته گذاشته بودند که بین تیرهای آهن راحت‌تر حرکت کنیم. یک میله آهنی دستم بود و داشتم عقب عقب می‌رفتم. حواسم نبود که جای یک تخته زیر پایم خالی است.

یکدفعه دیدم دارم سقوط می‌کنم. ناخودآگاه دست‌هایم باز شد و از دو طرف به تخته‌های بالای سرم قفل شد و فقط دیدم که آن میله آهنی از جلوی چشمم دارد سقوط می‌کند. چند ثانیه‌ای همان‌طور از آن ارتفاع آویزان بودم تا کمک رسید و آمدم بالا».

کار در آن شرایط و آن ارتفاع، هر چقدر هم که با سختگیری در مسائل ایمنی همراه باشد، باز هم دور از خطر نیست. دست‌کم آنها که آن بالا کار می‌کنند، شرایطی را تجربه کرده‌اند که تصورش هم برای ما مشکل است؛ «موقع نصب سازه آهنی قرمز رنگ بالای برج، مسئول ثابت کردن و محکم کردن اتصال‌ها به آن بالا بودیم.

هر روز 8 ساعت با طناب آویزانمان می‌کردند و دستگاه را هم از یک طناب دیگر آویزان می‌کردند و ما باید پیچ‌ها را همان‌جا روی هوا سفت و به اصطلاح «ترک‌بندی» می‌کردیم».

تفریح‌ها هم نوع دیگری است. نشستن روی لبه سازه برج، دیگر برای تمام کارکنان عادی شده. هر وقت هم که فرصت استراحتی پیش بیاید، بساط چای مهیاست. اما به هر حال، موقع بیکاری کارگرها دیرتر از همیشه می‌گذرد چون آن بالا نه می‌شود تیر دروازه کاشت و گل کوچک بازی کرد و نه می‌شود با یکدیگر شوخی کرد چون مرز شوخی و خطر، اینجا باریک‌تر از همه‌جاست.

همه مردان ارتفاع
فرقی نمی‌کند به اختیار آمده‌اند یا جبر زمانه آنها را تا اینجا و بلندترین برج ایران کشانده است. مهم این است که به هر حال، آنها جوان‌هایی هستند که دارند کارهای متفاوتی را نسبت به دیگر هم سن و سال‌هایشان تجربه می‌‌کنند و از همین راه، نان‌آور خانه‌شان شده‌اند. با چند تا از جوان‌های برج میلاد هم‌کلام شده‌ایم.

جلیل رستمی - 21 ساله - اپراتور آلیماک

او متفاوت‌ترین شغل دنیا را دارد. همه آد‌م‌های دنیا روی زمین راه می‌روند و نان درمی‌آورند اما او روزی 12 ساعت روی صندلی‌اش در آسانسور «آلیماک» برج می‌نشیند و حدود 300 متر بالا می‌رود و پایین می‌آید.

12 ساعت بالا و پایین رفتن، برایش روزی 6هزار و 500 تومان نان دارد.

علی منصوری ـ 26 ساله ـ کارگر


علی هم آن بالا کار می‌کند؛ در ارتفاع 288 متری. اما غیر از همکارانش هیچ‌کسی نمی‌داند که او هر روز این بالاست و نوک برج؛ «مادرم می‌ترسد.

هنوز به‌اش نگفته‌ام که کارم بالای برج است.

علی اهل میانه است و بستن پیچ و مهره‌های دکل مرکزی و البته بتن‌ریزی داخل هسته مرکزی در تراز 254 متری، از جمله کارهای او در برج میلاد است.

علیرضا قنبری ـ 33 ساله ـ مسئول ایمنی


شوخ و شنگ‌ترین عضو گروه جوانان برج است. روی همه اسم و صفتی گذاشته است و پهن کردن بساط خنده آن بالا به عهده اوست و البته به واسطه شغل و سن‌اش، همه از او حرف‌شنوی دارند.

 با همه سرحال بودن و شوخ بودن‌اش می‌گوید خیلی وقت‌ها این بالا حوصله‌اش سر می‌رود.

عباس فتحی ـ 36 ساله ـ اپراتور تاورکرین

این شغل خانوادگی اوست. بیشتر مردهای فامیلش اپراتور جرثقیل بوده‌اند. اما هیچ‌کس مثل او  در جرثقیل و تاورکرین در بالاترین نقطه برج میلاد (در ارتفاع 330متری) کار نکرده است و به قول خودش «خیلی‌ها هنوز نمی‌دانند اصلا تاورکرین چی هست».

بخشی از پیش‌بینی وضعیت کار در برج به عهده اوست؛ «آن بالا که توی کابین تاورکرین می‌نشینم، ابرها و بادهایی که همیشه از غرب تهران می‌وزند را می‌بینم و به محض احساس خطر، سریع به مرکز گزارش می‌دهم».

اما بعضی وقت‌ها حوادث پیش‌بینی شده‌ای هم هست که کار را سخت می‌کند؛ «بهار سال83، یک توده ابر با باد شدید داشت می‌آمد. قلاب تاورکرین به بار قفل بود. یک لحظه که به خودم آمدم دیدم باد آن‌قدر شدید است که دارد من را به این طرف‌و آن‌طرف کابین پرتاب می‌کند. در کابین هم قفل شده بود.

توی آن لحظه‌ها فقط خدا خدا می‌کردم که باد بند بیاید و بتوانم یک‌جوری فرار کنم. بچه‌ها هم با بی‌سیم از پایین به من دلداری و قوت قلب می‌دادند. باد آن‌قدر شدید بود که حتی بار 230کیلویی تاورکرین را هم پرتاب کرد اما به هر حال به خیر گذشت».

پرستاربیمارستان روانی
نباید زندگی را سخت بگیری

صدای پشت سر هم زنگ تلفن می‌آید. همه چیز عادی است جز صدای فریادهای یک مرد که از طبقه بالا شنیده می‌شود. چند لحظه بعد او را ساکت می‌کنند و دوباره همه چیز عادی می‌شود.

باز صدای تلفن ندا خانی - رئیس داخلی یکی از بیمارستان‌های خصوصی اعصاب و روان - بلند می‌شود؛ جایی که تعدادی پرستار خانم از صبح‌ تا شبشان را با این نوع بیماران می‌گذرانند.

ندا خانی با خنده اصرار می‌کند که سن دقیقش را نگوید. او پرستاری را دوست داشته و به توصیه پدرش این کار را انتخاب کرده است، هرچند حالا پدرش کمی نگرانش است و از او می‌‌خواهد که بیمارستانش را عوض کند.

او در دوره کارورزی به بخش اعصاب و روان علاقه خاصی پیدا کرده است؛ «دوره‌مان را در یکی از بیمارستان‌های معروف و بزرگ اعصاب و روان می‌گذراندیم.

از رئیس بخش اجازه بیمارانی که حال خوبی داشتند - یعنی می‌توانستند در فعالیت‌های جمعی شرکت کنند - را می‌گرفتیم و به حیاط می‌رفتیم، ورزش می‌کردیم، مسابقه دو و لی‌لی می‌گذاشتیم. شاید خاطرات خوب آن روزها بودکه من را علاقه‌مند کرد».

هلن خسروآبادی (32ساله) برعکس ندا، رشته‌اش را با علاقه انتخاب نکرده بود. حتی 4 سال تحصیل در این رشته هم تاثیری در علاقه او به پرستاری نگذاشته بود. ولی گذراندن 2 سال طرح در بیمارستان سوانح و سوختگی همه چیز را عوض کرد؛ «آنجا دیدم واقعا دارم کار مثبتی انجام می‌دهم.

از این 10 سالی که کار کرده‌ام، هنوز آن 2 سال برایم چیز دیگری است». علت علاقه هلن به بخش اعصاب و روان، احتیاجات روحی بیماران است. تنها شکایت هلن، کم‌بودن حقوق پرستاران نسبت به شغل سخت و خطرناکشان است. شاید اگر روزی بخواهد شغلش را تغییر بدهد، به همین دلیل باشد.

هر 2پرستار به خطرناک‌بودن شغلشان معتقدند. بیشتر روز بیماران آرام هستند ولی وقتی «تحریک» بشوند، به شدت خطرناک هستند چون «مریض در این حالت چندبرابر حالت عادی خودش یا چندبرابر یک آدم عادی در خودش احساس نیرو می‌کند و با این وضع فقط کافی است یک ضربه بزند».

این را ندا می‌گوید که از یکی از بیمارانش خاطره تلخی دارد. بیماری را می‌بایست بستری می‌کردند که به شدت پرخاشگر بود. دکتر از پرستارها می‌خواهد قبل از بستری‌کردنش به او آرام‌بخش تزریق کنند ولی او مقاومت می‌کند. با کمک چند نفر از پرسنل دست‌های او را می‌گیرند ولی او چنان سیلی محکمی به یکی از پرسنل‌های جوان بیمارستان می‌زند که پرده گوش او پاره می‌شود.

دکترها به او گفته بودند اگر از گوشش مراقبت نکند حتی احتمال عفونت مغزی هم می‌رود. هنوز یک پرسنل قدیمی‌تر، جای دندان‌های بیماری را که به او حمله کرده بود، روی پای خود دارد.

خاطره تلخ هلن مربوط به بیماری است که برای خودزنی‌های مکررش بستری شده بود. او یک بار سعی می‌کند با خرده‌های شیشه ساعت دیواری خودش را بکشد. با سر و صدای باقی بیماران پرستارها از راه می‌رسند.

او را نجات می‌دهند و بیماران ترسیده را آرام می‌کنند؛ «ما هم خیلی ترسیدیم. فکرش را هم نمی‌کردیم از پلاستیک شفاف روی ساعت دیواری برای خودکشی استفاده کند. بعد از آن حادثه، شیشه همه ساعت‌ها را برداشتیم».

هر بیماری در مدتی که بستری است با بیماران دیگر و پرستاران ایاق می‌شود ولی نسبت به حضور یک پرستار ناشناس غریبگی می‌کند و ممکن است برخورد بدی کند. برای همین هلن از روز اول کاری‌اش خیلی می‌ترسید.

اما ترس ندا همان روز ریخت، آن‌ هم با دیدن بیماری که در حیاط بیمارستان به شکل عجیبی راه می‌رفت و آب‌دهانش آویزان بود؛ «به ما نزدیک شد و سلام کرد. من از ترس روی نیمکت میخکوب شده بودم. او هم متوجه ترس ما شده بود. راهش را گرفت و رفت».

از نظر آنها هر روز اینجا خاطره است و انگار خاطرات شیرینشان بیشتر و البته مشترک است. آنها از بهبودی بیماران بعد از درمان خیلی خوشحال می‌شوند؛ «بیماری که روز اول با گریه از خانواده‌اش جدا می‌شود و می‌آید، افسرده و ساکت است.

بعد از شروع «شوک درمانی» و باقی درمان‌ها، فردایش می‌بینی حالش 100درجه تغییر کرده، با ما صحبت می‌کند و قهقهه می‌زند. این ما را خیلی خوشحال می‌کند.  خوشحال‌تر می‌شویم وقتی که 3-2 روزی نیستیم و سراغمان را می‌گیرند و خود و خانواده‌شان حال ما را جویا می‌شوند».

پرستاری از بیماران اعصاب و روان، با وجود همه سختی‌هایش این تفکر را در ندا تقویت کرده است که «نباید زندگی را خیلی سخت گرفت. مسلما باید راه‌حل برای مشکلات پیدا کرد ولی نباید آنها را آن‌قدر بزرگ کرد که به روح و جسم آدم لطمه بزنند».

نصاب‌های دکل برق باید همیشه نگران دو چیز باشند
خطر سقوط با برق‌گرفتگی


مهندس برق است و 2 سالی روی دکل‌های فشار قوی برق کار کرده؛ هم مونتاژ، هم تعمیرات.

خودش می‌گوید: «خطر تعمیر خیلی بیشتر است؛ چون با خط گرم کار می‌کنند و کوچک‌ترین بی‌احتیاطی یعنی مرگ». منظورش از خط گرم همان سیم برق‌دار است؛ «تازه اگر خط را بی‌برق بکنند بازهم خطر هست؛ اول اینکه خط‌های برق ظرفیت خازنی و سلفی قابل‌توجهی دارند. ممکن است خط را از 2 طرف هم قطع کنند ولی باز ولتاژ قابل‌توجه و کشنده‌ای در آن باشد.

باید در محل کار سیم ارت (سیم زمین) جداگانه‌ای به زمین وصل شود که کمی وقت‌گیر است و لم خاصی دارد و خیلی‌ها توجه نمی‌کنند. خطر بعدی شارژ خط است. داری روی خط بی‌برق کار می‌کنی ولی این خط از خط دیگری که از زیر یا بالا یا کنارش رد می‌شود، شارژ می‌شود».

البته این حرف‌ها معنی‌اش این نیست که مونتاژ خط خطری ندارد. معمولش این است که دکل را روی زمین می‌بندند و با جرثقیل سرجایش می‌گذارند. اما این کار همه‌جا شدنی نیست. گاهی مجبور می‌شوند دکل را ایستاده مونتاژ کنند؛ یعنی نبشی به نبشی نصب کنند و بالا بروند. بعد نوبت سیم‌کشی و یراق‌بندی است.

موقع سیم‌کشی هم فشار زیادی به دکل می‌آید؛ «یک‌بار که پی دکل درست نبود، در اثر همین فشار افتاد. کارگر بیچاره از آن بالا تند تند آمد پایین. اما قبل از رسیدنش به زمین، دکل کامل خوابید و کارگر سقوط کرد و ستون فقراتش درب و داغان شد.

کلی میله و پیچ و مهره کردند توی کمرش تا درست شد. قرار بود 6 ماه استراحت مطلق داشته باشد اما گوش نکرد و سر 2 ماه که کمی بهتر شده بود، به بازیگوشی افتاد و فلج شد».

ارتفاع دکل‌ها متنوع است و باتوجه به شرایط زمین و ولتاژ خط تعیین می‌شود. خودش هم تا 40 متر از دکل بالا رفته است. معمولا روی دکل میله‌هایی به طول حدودا 15 سانتی‌متر نصب است که به‌‌آن «پیچ پله» می‌گویند و برای بالا و پایین‌رفتن از دکل به فرد کمک می‌کند؛ «البته پیچ پله‌ها برای امثال ما بود. حرفه‌ای‌ها و قدیمی‌ها که همان نبشی‌های دکل را می‌گرفتند و بالا می‌رفتند».

وسایل و اقدامات ایمنی لازم برای کاری به این خطرناکی چیست؟ «قاعدتا همه باید کلاه و کفش و دستکش ایمنی داشته باشند و حتما موقع بالارفتن از کمربند ایمنی استفاده کنند اما کسی توجهی نمی‌کند و اهمیت نمی‌دهد. می‌خواهند زود بروند بالا و کارشان را نیم‌ساعته انجام دهند و برگردند. خصوصا در زمستان این سرعت خیلی مهم است چون بدنه دکل آن‌قدر سرد است که حتی نمی‌شود به‌ آن دست زد.

 یادم می‌آید یکی از کارگرها که موقع پایین‌آمدن از شدت سرما دستش به کلی بی‌حس شده بود، از ساعدش استفاده می‌کرد و نبشی‌ها را می‌گرفت. یا یکی دیگر این‌قدر وضعش خراب شد که او را با طناب بستند و آوردندش پایین.

تابستان هم از داغی مکافات داشتیم.
لابه‌لای خاطرات قدیم یاد یک ژانگولر اساسی می‌افتد؛ «یک‌بار پیچ‌های یکی از توپ‌های رنگی خط درست بسته نشده بود. توپ بالای جاده آویزان شده بود و ممکن بود ول شود و مشکل ایجاد کند. باید کسی روی سیم حرکت می‌کرد تا به توپ برسد و پیچ‌ها را سفت کند.

معمولا در این موارد از «تاکسی» استفاده می‌کنند؛ وسیله‌ای که روی سیم سوار می‌شود و کارگر را در طول آن جابه‌جا می‌کند. اما اینجا چون ممکن بود فیبرهای خط بشکند نگذاشتند از تاکسی استفاده کنیم.

آخرش یکی از کارگرها حاضر شد دست و پایش را دور خط قلاب کند و روی سیم جلو برود تا به توپ برسد. البته کمربند هم برایش بستیم که اگر ول شد مشکلی پیش نیاید. نزدیک 200 متر روی سیم حرکت کرد».

اگر حادثه‌ای برای یکی از کارگرها اتفاق بیفتد، بیمه هزینه بیمارستان یا دیه فرد را (درصورت فوت) پرداخت می‌کند. البته اگر کارگر بیمه نباشد پرداخت این خسارت‌ها با سرپرست کار است. بعضی‌وقت‌ها هم بیمه تشخیص می‌دهد که موقع  انجام کار اصول ایمنی رعایت نشده که در این صورت باز هزینه‌اش به دوش سرپرست می‌افتد.

اولین‌بار که از دکل بالا می‌رفتی چه حسی داشتی؟ «خیلی عصبانی بودم. سرکارگرمان داشت برای بالارفتن ناز می‌کرد. من هم حرصم درآمد و پیچ پله‌ها را گرفتم و بالا رفتم.

نمی‌شد به ترس فکر کرد. یک‌بار – خیلی‌وقت بعد از اولین‌باری که ترسم از دکل ریخته بود و بلد شده بودم و بدون کمربند سریع بالا می‌رفتم - موقع پایین‌آمدن یکهو پایم لغزید و ول شد.

بلافاصله بعدش بدون اینکه فکری کرده باشم کاملا ناخودآگاه دست‌هایم نبشی را سفت چسبید و نگه‌ام داشت. بعد هم آرام خودم را کشیدم توی دکل و آمدم پایین».

حالا 2 سالی می‌شود که این کار را ول کرده و در اداره هواشناسی مشغول است؛ «یک برهه‌ای در بهمن‌ماه خیلی اذیت شدم و فلاکت کشیدم. روز و شب کار می‌کردم. هفته‌ای یکی دو بار برای حمام‌کردن به خانه می‌آمدم و باقی‌اش را در بیابان بودم. یک‌شب در همان دوران، باید خطی را برای بی‌برق‌بودن چک می‌کردم تا کارگری را برای تعمیرش بفرستیم روی دکل.

گیج زدم و اشتباه کردم. خط برق‌دار بود. کارگر که رفت بالا، جرقه زد به‌اش. شانس آوردیم که به خودش ارت (سیم زمین) بسته بود و برقش به زمین منتقل شد و به خیر گذشت. اما من که صحنه را دیدم تا نیم‌ساعت نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم. حسابی ترسیده بودم. تازه نگاه‌های سرزنش‌آمیز بقیه هم بود. چون سهل‌انگاری من جان یک نفر را به خطر انداخته بود. دیگر تحمل این همه هیجان و سختی را نداشتم.

این شد که افتادم دنبال یک شغل بی‌خطر». او در مدتی که به این کار مشغول بوده، 5 تا از همکارانش را به‌خاطر بی‌احتیاطی و برق‌گرفتگی از دست داده است. آخرش هم با خنده تاکید می‌کند: «حتما بنویس ثابت شده که بعد از کارگری معدن، سخت‌ترین شغل دنیا کارمندی اداره هواشناسی است!».

چاه‌کن‌ها و ترس ریختن آوار
چیزی از آن پایین معلوم نیست

بهت می‌گویند: «همه چیز روبه‌راه است». اما وقتی می‌روی توی چاه یعنی «خداحافظ زندگی!» آنجا هر اتفاقی ممکن است بیفتد، «هم چاه بهت رحم نمی‌کند، هم صاحب‌کارها. به دوست من صاحب‌کارها رحم نکردند! طفلک 28 سالش بود.

آنها اطلاعات اشتباه دادند و دوستم مرد. او تا آمد شروع کند به کلنگ‌ زدن، گاز چاه فاضلاب بغلی گرفتش. کسی تعداد چاه‌ها را به‌اش نگفته بود». اینها حرف‌های «مهدی محمدی اکبری» است که یک مقنی 28 ساله است. چیزی که ما اسمش را می‌گذاریم «شرایط کاری»، برای شغل یک نفر مقنی، شامل چیزهایی مثل یک کلنگ، یک بیل و یک چاه می‌شود که کارگر ساده‌ای مثل مهدی یاد گرفته بعد از 10 سال سابقه کاری به ارتفاع و تاریکی و خفقانش عادت کند.

مهدی و چند تا از کارگرهای دیگر، سال‌هاست از ملایر آمده‌اند تهران. آنها از صبح تا شب منتظر می‌نشینند توی مغازه‌شان تا چند تا مشتری پیدا شوند، شماره یکی از برچسب‌های صورتی و سبز شب‌رنگ لوله‌ بازکنی را از روی در و دیوار خانه‌ها بردارند و تماس بگیرند. مظنه کارشان هم این جوری است: متری 15 هزارتومان میله (بدنه عمودی چاه)، متری 25هزار تومان انبارک (انباره افقی انتهای چاه).

کارگرها فرستاده می‌شوند به محل؛ «اگر سرحال باشند و زمین بدقلقی نکند، هر نفر می‌تواند 3 متر را در 8 ساعت بکند. ولی چاه که می‌رسد به 3، 4 متر، دیگر نفس کم می‌آوری. دیگر آن زیر معلوم نیست چقدر طول بکشد تا کارت تمام شود».

انگار هرچه بیشتر بروی در دل زمین، زمان کندتر می‌گذرد. هرچه نور کمتر شود، سکوت بیشتر می‌شود. از نور فاصله می‌گیری و به تک‌صداها نزدیک؛ صدای لغزش یک خروار خاک روی هم، صدای بیل، صدای نفس‌نفس زدن مهدی. یک دفعه سرت را بلند می‌کنی و می‌بینی آن حلقه نورانی بالای سرت کوچک‌تر شده.

آن پایین در عمق، یک حلقه نورانی، تنها رابط مهدی است با دنیای زنده بیرون چاه. یک حلقه، تنها رابط سکوت است با سروصدا. یک حلقه، تنها رابط تنهایی و ازدحام است. یکی سرش را می‌کند توی چاه داد می‌زند:

«مهدی‌ای‌ای‌ای...» صدا می‌پیچد و همراهش یک مشت خاک از دیواره‌ها شره می‌کند. خاک‌های تلمبار روی هم چیز قابل پیش‌بینی‌ای نیستند و برای کارگران ساده که کارشان را با شاگردی کردن یاد گرفتند، همیشه می‌توانند خطرآور باشند.

معدن کاری، یکی از 3 شغل سخت دنیاست
در جوار گودزیلا!

نمی‌شود که هی تیشه به ریشه زمین بزنند و صدایش در نیاید. سختی کار معدن کارها از همین‌‌جا شروع می‌شود. از یک حدی که بیشتر توی کار زمین بروی و بخواهی از عمق وجودش باخبر شوی، کفری می‌شود و ممکن است هر لحظه، میهمان ناخوانده‌اش را - که با انواع سلاح‌های سرد و گرم‌اش به طمع چیز باارزش آمده - با سنگ‌هایش در آغوش بکشد و خلاص! بین معدن کارها و آنهایی که کارشان زیرزمین است، مثلی وجود دارد؛ «مثل گودزیلاست که خواب رفته، بیدارش کنی واویلا می‌کند».

شما در شرایطی کار می‌‌کنی که هر لحظه ممکن است سنگ از آسمان که نه، از زمین بالای سرت ببارد و در چند صدم ثانیه کاری کند که یا همان جا دفن شوی یا اگر حادثه خفیف باشد، همکارانت با بیل و کاردک برای دلداری روح تو و بلند کردن باقیمانده‌ات از روی زمین بیایند. اگر انضباط کاری و احتیاط جمعی نباشد، تلفات جزء هزینه‌های معدن ‌کار است.

همیشه مثل آدم‌های خوش‌شانس تونل زنجان حادثه به خیر نمی‌گذرد. سال 1384 ـ البته براساس آمارهای رسمی نه غیررسمی ـ فقط 2700 نفر توی معدن‌های ذغال‌سنگ چین از دست رفتند. توی ایران خودمان هم سالی 50معدن کار، بعد از اینکه می‌روند سرکار، به خانه‌شان برنمی‌گردند.

کار در اعماق زمین مثل ورود به یک دنیای تازه و ناشناخته است، حتی آدم را به عرفان و خدا نزدیک می‌کند.متوجه می‌شوی خدا فقط توی آسمان‌ها نیست، یاد می‌گیری سطحی‌نگر نباشی و به عمق مسائل هم توجه کنی؛ مثل محیط کاری‌ات که گاهی در عمق 2 تا 3 کیلومتری سطح زمین است.

معدن کارهای آفریقای جنوبی برای رسیدن به طلا و نقره‌های مخفی شده در عمق زمین، تا 3 کیلومتر پایین می‌روند. نکته قابل توجه این است که هر 100 متر که پایین بروی، دمای زمین 3 درجه بالا می‌رود.

یک وقت هم می‌بینی – ناغافل - توی عمق 1180متری زمین، سقف معدن هوار می‌شود روی سرت و تمام؛ حادثه‌ای که همین پنجم تیرماه برای اوکراینی‌ها رخ داد. آنها در حال آماده کردن کارگاه استخراج سنگ آهن در این عمق بودند که 4 نفرشان تسلیم خشم زمین می‌شوند.

خب، همه اینها را که گفتیم، دلیل نشد که بی‌خیال همه چیز شوید. اصولا زندگی سخت است. نان و روزی تو را ممکن است زیر سنگ گذاشته باشند و تو باید عرق بریزی تا گیرش بیاوری. هر چه باشد، الان خیلی از جوان‌های هم سن و سال خود ما، از همین 326 معدن‌ فعال کشورمان نان می‌‌خورند.

اگر هم اتفاقی می‌افتد، به گفته کارشناس‌های ایمنی، 90درصدش به خاطر جوانی و بی‌‌احتیاطی خودشان است که خواب گودزیلا را به هم می‌زنند! 3 هفته کار، یک هفته استراحت، حکایت معدن کار‌هایی است که به این نوع شغلشان می‌گویند «کار اقماری».
آن بالا چطور کار می‌کنند؟

محمد مهدی حاجی‌پروانه - زینب عزیزمحمدی- احسان عمادی- محسن امین- مرضیه قاضی‌زاده